دلتنگی

ساخت وبلاگ

نمی دانم تاریخ به عقب برگشته ،

و مغول ها حمله کرده اند ،؟

که هیچکس در امان نیست

کشتار بی گناهان بچه ها ، زن ها ،

خانه ها ویران ، بی آبی ، بی غذایی ، چه می کنند !!!!،

چرا سکوت ،

دیگر جایی سالم مانده ،

خدایا ما که زورمان به کسی نمی رسد خودت کمک کن

به یاری تو خدای مهربان نیاز داریم

کمک ، کمک

عدالت کجاست ، عدالت ،

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 1:44

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع و نخیل

بخوشید سر چشمه های قدیم

نماند آب ، جز آب چشم یتیم

نبودی به جز آه بیوه زنی

اگر بر شدی دودی از روزنی

.........‌‌......

واما

نه باران همی آید از آسمان

نه بر می رود دود فریاد خوان

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 1:44

زمستان خودش را نشان می داد ،شهر یک دست سفید بود رنگ قهوه ای ( خاک ) و رنگ طوسی نمی دیدی ،بابا پیاده رو را تمیز کرده بود می گفت: تمیز باشه مردم زمین نخورند .با عمو دیوار به دیوار بودیم ، درب حیاط عمو را زدم و با دختر عمو همکلاسی بودیم هر دو به سمت مدرسه راه افتادیم ،تا مدرسه در روز های عادی نیم ساعت راه بود !!!اما روز های برفی ............زمان طولانی بود ،برف را به اندازه ای که بتوانی قدم بر داری برف را سبک کرده بودند ، ، وقتی دختر عمو با چکمه ای پلاستیکی ( مد بود ) قدم داخل برف گذاشت از زانو بیشتر برف بود و برف رفت داخل چکمه هایش ،مدرسه نمایان شد ، سرایدار مدرسه یک راه باریک درست کرده بود و دانش اموزان همه با صف وارد مدرسه می شدیم راهی باریک مقابل مدرسه ) و در روز های برفی مراسم صبحگاهی نداشتیم و مستقیم وارد کلاس می شدیم ،دستانمان مثل لبو سرخ ، پاهایمان از سرما باد کرده بود و از چکمه بیرون نمی آمد ،!!در سکوت ‌کلاس صدای برف پارو کن می امد که او خوشحال که روز برفی از آن اوست و تا شب می تواند چندین بام را پارو کند و با یک بغل نون به خانه برود ،مدیر و ناظم که هر دو اهل کرمان بودند و با یکدیگر خواهر بودند ، در روز برفی کنار درب مدرسه می ایستادند و بچه ها را کمک می کردند که سر نخورند ،بله خانم اطهره ، و مطهره روحانی رفتار را می گویم روحشان شاد . مدیران واقعی ،( دبیرستلن وحید دستگردی ) زمستان به موقع می امد و با تمام قدرت می بارید و می بارید ،ودر پایان زمستان این ضرب المثل گفته می شد ،زمستان تمام شد و رو سیا هی به ذغال موند ،یادش به خیر ، پیاده از خیابان سلیمانیه تا میدان کلانتری در برف پا ورچین پا ورچین تا مدرسه می رفتیم . دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 1:44

چندین مرتبه شماره زمستان را گرفتم

جواب ندا د .

من این شماره را گرفتم ،

برف ، برف ، برف

نمی دانم ، صحیح بوده ،

شاید

سرما را باید شماره گیری کنم !!!!

منتظر می مانم تا خودش زنگ بزند .

دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 18:16

آن قدیما فصل های سال کار خودشون را انجام می دادند ،دنبال ابر در آسمون در فصل زمستون نبودیم .بلکه دنبال خورشید بودیم ببینیم می تونیم لباس شستشو کنیم ،هر سال حوض خونه در اثر شدت یخبندون می شکست ، ( ترک می خورد) بابا یک چوب قطور ( به قطر تیر های چراغ برق سابق که چوبی بود ) می انداخت داخل حوض که یخ به چوب فشار بیاره و دیوار حوض که از جنس سیمان بود ترک بر نداره ،اما روز جمعه مادر باید تمام روپوش ها را می شست و تا شب خشک می کرد و اطو ( اتو ) کشیده صبح شنبه برای مدرسه آماده باشد ،اما حالا چی هر سال دریغ از پارسال ، فصل سال را فقط اسمش را داریم ،گلدون های توی بالکن خونه ام گل کرده اند و هنوز گلخانه ای براشون درست نکرده ام چی بگم ،این همه جشن و پایکوبی بر ای امدن زمستون انجام شد ولی کو گوش شنوا ،خبری نیست ، که نیست ،زمستون را باید بفرستیم توی دفترچه خاطرات گذشته که مروری داشته باشد که چکار باید بکند ، یادش رفته ، زمستونه !جمعه های زمستون آن وقتها ،لباس شستن ، حمام رفتن ، واکس زدن کفش ها همه مصیبت ، ( چون کف کفشها چرم بود یخبندان زیاد ، بابا کف کفشها های ما را یک فلز هلالی شکل کو چک می کوبید که به اون نعل می گفتند ، برای اینکه سر نخوریم )ما که پاییز ندیدیم ، زمستون هم یک ماه فرصت داره چون زمین نفس می کشه و گرم میشه ،گل بنفشه از زیر برف باید سرش را بیاره بیرون ،که نوید بهار را بدهد .چی بگم الله و العلم دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 18:16

نه آن قدر نرم باش که له شوی نه آن قدر سخت باش که بشکنی دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 16:41

کلبه متروکه ای را از دور دیدم که نور کمی از پنجره آن نمایان بود .درب کلیه را باز کردم دیدم پاییز یک بقچه قرمز رنگ چهار خانه را زیر سرش گذاشته و خوابیده ،آهسته به شانه اش زدم بیدار شد .دیدم چشمانش خیس است ،به او گفتم چرا اینجا امده ای ،گفت منتظر زمستان هستم !او گفت : حتی چشمانم دیگر اشکی نداردحالا باید دید زمستان چه می کند ،گفتم چرا غصه می خوری همکارت زمستان تلافی خواهد کرد ،با برف و باران می اید .او گفت: برای آمدن زمستان تمام مردم جشن گرفته اند ولی برای امدن من ،جشن گرفتن را فراموش کزدند، دلتنگ و ناراحت هستم . خوشا به حال زمستان که شادمانی برایش می کنند .من غریبه شدم ،خدا حافظ رهگذر درب کلبه را باز بگذار تا زمستان بیاید ،چرا پاییز را ناراحت کردیم ، چرا ؟ دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homaesbati88 بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 16:41